شنيدم که از نيکمردي فقير

شاعر : سعدي

دل آزرده شد پادشاهي کبيرشنيدم که از نيکمردي فقير
ز گردن‌کشي بر وي آشفته بودمگر بر زبانش حقي رفته بود
که زورآزماي است بازوي جاهبه زندان فرستادش از بارگاه
مصالح نبود اين سخن گفت، گفتز ياران يکي گفتش اندر نهفت
ز زندان نترسم که يک ساعت استرسانيدن امر حق طاعت است
حکايت به گوش ملک باز رفتهمان دم که در خفيه اين راز رفت
نداند که خواهد در اين حبس مردبخنديد کو ظن بيهوده برد
بگفتا به خسرو بگو اي غلامغلامي به درويش برد اين پيام
که دنيا همين ساعتي بيش نيستمرا بار غم بر دل ريش نيست
نه گر سر بري در دل آيد غممنه گر دستگيري کني خرمم
دگر کس فرومانده در ضعف و رنجتو گر کامراني به فرمان و گنج
به يک هفته با هم برابر شويمبه دروازه‌ي مرگ چون در شويم
به دود دل خلق، خود را مسوزمنه دل بدين دولت پنج روز
به بيداد کردن جهان سوختند؟نه پيش از تو بيش از تو اندوختند
چو مردي، نه بر گور نفرين کنندچنان زي که ذکرت به تحسين کنند
که گويند لعنت بر آن، کاين نهادنبايد به رسم بد آيين نهاد
نه زيرش کند عاقبت خاک گور؟وگر بر سرآيد خداوند زور
که بيرون کنندش زبان از قفابفرمود دلتنگ روي از جفا
کز اين هم که گفتي ندارم هراسچنين گفت مرد حقايق شناس
که دانم که ناگفته داند هميمن از بي زباني ندارم غمي
گرم عاقبت خير باشد چه غم؟اگر بينوايي برم ور ستم
گرت نيکروزي بود خاتمتعروسي بود نوبت ماتمت